(فقط عشقم) part 1 just my love
ما با ss501 کره ای شدیم (داستان)
داستان ss501
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
لينك باكس پيشرفته لينك من
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ما با ss501 کره ای شدیم (داستان) و آدرس wearekoreia-story.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 24
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1

آرشيو وبلاگ
آبان 1390
شهريور 1390


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
دو شنبه 21 شهريور 1390برچسب:, :: 15:47 :: نويسنده : samira

 

الان که دارم مینویسم از چشام اشک میاد چون امروز کارنامه گرفتم اولش توی راه خیلی گریه کردم چون میترسیدم تجدید بشم ولی وقتی کارنامم رو گرفتم لبخند دلنشینی زدم و برای این که زیردست مامانم  نمیرم دوباره چشامو قرمز کرده بودم بچه های کامپیوتر واقعا گند زده بودن از کلاس 34 نفرمون فکر نکنم 10 نفر هم قبول شده باشن ,تازه بالا ترین معدلم هم 17.30 بود منم شده بودم 16.90 خوب اندازه خودش خیلی خوب بود  چون من نه در طول سال نه در مدت امتحان ترم درس نمیخوندم ولی این برای پدرم قابل قبول نبود.

منم قرار بود برم خونه پدر بزرگم به مامانم گفتم میخوام زود تر حرکت کنم  اونم گفت که کی ؟ منم بهش گفتم همین امروز یه جوری نگام کرد ......اون از خداش بود من برم پس تصمیم گرفت قبل از این که بابام بیاد منو با دختر داییم بفرسته منم سریعه اماده شدم اما به اتوبوس نرسیدیم پس یه ماشین گرفتیم و حرکت کردیم وقتی به خونه بابابزرگم رسیدم یه نفسی تازه کردم ...........

امروز بعد مدت ها اومدم دارم دوباره توی دفترم مینویسم اره این چند روزه بابابزرگم ما رو همه جا برد و گردوند ....چند روز اول از بابا و مامانم خبری نداشتم اما بعد 3 روز اونا بهم زنگ زدن بابام بهم گفت چرا گند زدی بعد هم اون درسی که از بقیه کم تر شدم رو به رخم میکشید دیگه واقعا اعصابم به هم ریخته بود .....بعد اون روز منو زهره با هم به کره ای ها مزاحمی زنگ میزدیم همشون ترسو بودن یا از مزاحم ها بدشون می اومد به خاطر همین قطع میکردن ولی بعد کلی تلاش یکی از اونا برداشت صدای یه مرد حدودن 25 ساله بود و هی از ما میپرسید شملا من هم به انگلیسی بهش گفتم من از ایران زنگ میزنم و اسمم هم سمیرا هست اونم با لهجه جالبی میگفت (س می را ) ولی طولی نکشید که  قطع شد ازش با  اس پرسیدم اسمش چیه اونم گفت لی شی مو اون یه پلیس 30 ساله بود  و کمی با هم حرف زدیم  و من به اون گفتم که طرفدار دابل اس هستم و اون از این که دابل اس از هم پاشیده حرف زد و گفتم که منتظرم طبق قولشون دوباره بیان پیش هم اونم از سایت دیدن کرد و از من پرسید به جونگ مین علاقه داری منم گفتم اره و خیلی چیزای دیگه حتی عکس خوانوادش رو هم برام گزاشت تا برم ببینم ولی سایتش کره ای بود نتونستم ........امروزم دارم بر میگردم خونه فکر کنم بابام دیگه اروم شده باشه .........

دیروز که به خونه رسیدم کاملا شب شده بود منم فهمیده بودم که تولد داداشمه  امروز روز سختی بود اماده کردن وسایل  و پذیرایی .....موقع جمع کردن دختر خالم بهم کمک میکرد اون دانش جو بود ازش سوال کردم چطور میشه بورسیه گرفت و اونم گفت باید  برای خودت یه کسی باشی یه چیزی اختراع کرده باشی یا خیلی تیز هوش باشی که به جذب تو علاقه مند بشن...........منم به خودم اطمینان داشتم پس به فکر یه اختراع افتادم اون شب همین طور که سولوی کیم هیون جونگ رو گوشمیکردم به فکر یه حمام خود کار اوفتادم..............

(همین طور داشت دفترشو ورق میزد حدودابه 80 صفحه بعد رفته بود)

وای نمیدونم چطوری خوشحالیمو توی این ورق ها جای بدم امروز اختراعم معرفی شد مادرم با این که اختراع جهانی داشتم باز منو دست کم میگرفت و از خونه داری و اشپزی من بد میگفت و میگفت من شلختم از ای حرفا کذشته یادم میاد 200 روز پیش به فکر ساختن این حموم  افتادم حالا هم معرفیش کرده بودم واقعا فوق الاده بود تمام اوتوماتیک بعد از معرفی رفتم و دست خانم رجبی رو بوسیدم  اگه خانم رجبی رو من سرمایه گزاری نمیکرد من اینجانبودم از مادر و پدرم هم تشکری کردم هر چند از مادرم دل خوشی نداشتم بلاخره متوجه شدم کشور های دیگه برای پذیرفتن من درخواست دادن راحت میتونستم قبول کنم خیلی خوش حال بودم من حدودا 250 روز دیگه واسه انتخاب دانشگاه وکارام وقت داشتم این چند وقته اصلا به خودم توجه نداشتم تصمیم گرفتم به درسم بیشتر توجه کنم و به خودم برسم و حتما نیاز بود رژیم بگیرم .......

(عجیب بود این صفحه رو هم نصفه کاره گذاشت و به 20 صفحه بعد رفت .......)

امروز به مطب دکتر پوستم رفتم همه چیز رضایت بخش بود اون تمامی مسائل منو زیر نظر داشت حتی رژیممو از نظر دکتر پارسا من واقعا تعقییر کرده بودم اون راست میگفت من تقریبا یه ادم دیگه بودم خیلی زیبا تر شده بودم ......اه امروز به مدرسه رفتم و کارناممو گرفتم واقعا عشق یه پسر که از نزذیک ندیده بودمش رو من تاثیر کذاشته بود مدی گفت سمیرا واقعا تو امسال باعث افتخار مدرسه ما بودی معدلت هم 19.60 شده بالا ترین معدل کلاس واقعا ازت ممنونم در حالی که میخندیدم به مدیر گفتم از جونگ مین تشکر کن و مدیر هم بهت زده منو نگاه میکرد از همه خداحافظی  کردم کار اموزیم هم تموم شده بود امسال اولین سالی بود که دانشگاه بدون کنکور شده بود منم باید تا یه ماه دیگه وارد یک دانشگاه میشدم پس تصمیم گرفتم فردا پیش خانم رجبی برم چون خودم ازش خواستم که کشور هایی که پیشنهاد دانشگاه به من رو دادند رو سرپرستی کنه ....

امروز پیش خانم رجبی بودم المان , امریکا , .... خیلی کشور های بزرگ بهم گفته بودن ولی از کره............اه..........هیچ خبری نبود خانم رجبی دلیل ناراحتی منو میدونست به خاطر همین جلوی چشم من به مرکز اموزش کره تماس گرفت و موضوع رو براشون گفت و اونا از این که من میخواستم به کشورشون برم خیلی خوشحال بودن ........حالا من یه دختر 17 ساله بودم با ثبت یه اختراع جهانی توی کتاب گینس ......میخام فردا این مسئله رو با پدر مادرم در مین بزارم....

وای از خوشحای دارم بال در میارم قرار شد من یه ماه دیگه کره باشم وای  اون وقت چطور میتونستم جونگ مین رو ببینم .......اون دائما توی مسافرت بود و من باید حداقل برای یک بار

(در حال خوندن بود که گفته شد مسافران عزیز اماده فرود باشید...دیگه واقعا باورش شده بود خحیلی میخندید به طوری که همه نگاهش میکردن .........)

بعد از پیاده شدنش به لی شی مو زنگ زد این چند وقته زبانش رو هم قوی کرده بود و میتونست به کره ای حرف بزنه......

سمیرا-الو لی شی مو شی ....سلام.

لیشی مو – شما ؟

- من سمیرا هستم همون دختر ایرونیه ......

- من یادم نییاد ..

- واقعا منو نمیشناسی ؟

- شوخی کردم بابا واقعا خودتی باورم نمیشه چجوری کره ای صحبت میکنی ؟ کجایی؟چی کار میکنی؟

-وایستا بابا ما هم بهت برسیم 1.کره ای یاد گرفتم 2.الان میخام برم دانشگاه....و.......

- حالا با من چی کار داری ؟

- اگه بزاری میگم واسه کالج اومدم کره الانم فرود گاهم هیج جا رو بلد نیستم اگه سئولی میتونی بیای دنبالم..؟

- من یکی باورم نمیشه ؟؟؟؟؟؟؟؟ از کجا بشناسمت؟

- من یه پالتوی مشکی دارم با روسری مشکی و یه چمدون نوک مدادی تو چی ؟

- من سر کارم وای با لباس پولیسم هنوزم باورم نمیشه تو منتظر باش من اومدم....

- باشه بای ...........

حدود 10 دقیقه منتظر بود دیگه کلافه شده بود و میخاست زود تر ببینه لی شی مو چه شکلیه که بلاخره یه پلیسو دید دید داره دنبال یکی میگرده براش دست تکون داد لی شی مو بود واقعا از دیدن همدیگه خوشحال بودن ...لی شی مو جوانی قد بلند با چشمای کشیده و صورتی خندان بود از نظر سمیرا اون خیلی بامزه بود......و با نگاه کردن به چشمای لی شی مو میشد فهمید ازدیدن سمیرا تعجب کرده و انتظار نداشته این شکلی باشه ..........

وقتی  به ماشین رسیدند لیشی مو رو به سمیرا کرد ......

- کجا باید بریم

سمیرا هم اسم کالجش رو گفت و گفت اول به اون جا برن توی را اونا از تصوراتی که از هدیگه داشتند گفتند........

وقتی سمیرا وارد کالج شد مدیروقتی فهمید از اون استقبال کرد لی شی مو هم فقط با چشمای گرد شده به اونا نگاه میکرد.........بعد از یه ربع وایستادن دم دفتر مدیر سمیرا خارج شد و با احترام از مدیر خداحافظی کرد...............

به لی شی مو گفت که اونو به خوابگاه ببره و بعد از گذاشتن چمدونش توی خونش به لی شی مو گفت اونو ببره بیرون تا شام بخورن تقریبا شب شده بود و موبایل لی شی مو هم هی زنگ مخورد...و اونم سرخ میشد و قطع میکرد سمیرا متوجه شد ....

-لی شی مو , امروز قرار داشتی؟

- نه فقط ...از اون زمانی که دیگه از تو خبر نداشتم زندگیم یکم عوض شد.

- خوب چطوری؟؟؟

- من ..من ...ازدواج کردم...

سمیرا کمی به لی شی مو خیره شد نمیتونست این مسئله رو درک کنه و یکدفعه زد زیر خنده.......

-واقعا .......خیلی خوشحالم.........دلم میخاست منو به خونت دعوت کنی ولی روم نمیشد حالا باید منو ببری .....

- چی میگی این حرفا به قیافت نمی خوره.......

- مگه به قیافست؟؟؟؟؟دوست دارم با زنت اشنا بشم این خیلی عجیبه؟؟؟

-من یه فکر دیگه ای به کلم زده بود...........

لی شی مو از این که دید سمیرا ناراحت نشد خوشحال شد و اونو به خونش برد زن لی شی مو اسمش سوریان بود سمیرا سریع باهاش جور شد قرار شد سمیرا خونه اونا بمونه تا فرداش با هم برن خرید برای خونه.........

سمیرا از خواب بلند شد باورش نمیشد توی کرهست بلاخره تلاشاش نتیجه داده بود توی همین فکرا بود که یکدفعه سوریان اومد تو دختر خیلی بامزا ای بود ............

بعد از صبحانه سوریان و سمیرا اماده شدن که برن سوریان موهای سمیرا رو درست کرده بود سمیرا کمی سختش بود چون اولین بار بود میخاست با موهای باز بره بیرون  ولی باید عادت    می کرد..وقتی از اتاق اومد بیرون لی شی مو بهش گفت خواهر باورم نمیشه خودتی ؟

حدودا یه هفته بود که سمیرا توی کره بود و کمی عادت کرده بود به خاطر خوشگلی و هوشش توی دانشگاه معروف بود چشم خیلی از پسرا دنبالش بود مخصوصا بهترین پسر دانشگاه به نام  مو ریونگ ............

سمیرا خیلی رقص های  اونجایی رو خیلی دوست داشت و بعضی وقتا به اونجا میرفت .......اون روز همه توی سالن رقص جمع شده بودند که برای یکی از گروه های خانندگی یه گروه رقاص جمع اوری کنن مدیر اون گروه هم اومده بود ....

سمیرا با عجله  داشت میرفت به سالن رقص که مو ریونگ اونو دید دنبالش را افتاد.

- سمیرا با تو هستم وایستا کارت دارم

- مورینگ اصلا حوصله ندارم دیرم شده بزار واسه یه وقت دیگه.........

موریونگ اصلا دست بر دار نبد و دوید و بالاخره دست سمیرا رو درست جلوی در سالن رقص گرفت .....وگفت.

-امروز دیگه کارو تموم میکنم باید حتما جواب منو بدی  اگر هم بگی نه که خودت میدونی......

سمیرا میدونست اون از هیچ کس ترسی نداشت باباش یکی از پولدارای کره بود و خودشم خوشگل و قد بلند بود ولی سمیرا میخواست شانسش رو امتحان کنه و حتی برای یه بار جونگ مین رو ببینه ...........نمیدونست چی بگه که یکدفعه مدیر دانشگاه به همراه یه مرد متشخص از سالن بیرون اومدن .........مرد همراه مدیر به شدت اصبانی بود و میگفت یکی کمه ....

مدیر گفت اون همه بودن و خوب میرقصن .........ولی مرد میگفت اونا بدنشون انعتاف نداره و نمی تونن از پس بعضی حرکت ها بر بیان که متوجه شد موریونگ داره بهش نزدیک میشه می خواد ببوستش..........

اون بلند داد زد:

- هی موریونگ مدیر...

- من از اون نمیترسم....

سمیرا برای این که لب موریونگ بهش بر خورد نکنه کمرشو خم کرد به طوری که شبیه یک u برعکس شده بود و مرد سمیرا رو نشون داد و گفت خودشه و اومد دست انو کشید موریونگ خیلی پر رو بود و با عصبانیت به مرد نگاه میکرد مرد گفت من مدیر ماوو هستم...و اصلا اهمیتی به موریونگ نداد..............

مدیرماوو - من از تو میخوام توی گروه رقص من شرکت کنی ........

سمیرا با چشمای گرد به مدیر ماوو نگاه میکرد مدیرسریع جلو اومد...

مدیر – مدیر ماوو اون یه دانشجوی خارجی, یه نابغست اون نمیتونه وقتش رو واسه رقص بزاره باید درس خونه...........

مدیر ماوو – اگه اون یه دانش جوی نابغست پس باید بتونه با 2 ساعت درس خوندن زندگیش رو هم بگذرونه .........درست نمیگم دخترم .

سمیرا یه نگاه به مدیر ماوو انداخت و یه نگاه به مدیر و بعد رو به موریونگ کرد .....موریونگ چشماشو کوچیک کرد و به سمیرا نگاه کرد و سرش رو تکون داد و زیر گوشش گفت اگه قبول کنی با من باشی از این مخمسه درت میارم..........سمیرا توی فکرش مرور کرد اگه بتونه رقاص خوبی بشه میتونست شاید یه روزی جونگ مین رو ببینه..............

سمیرا رو به موریونگ کرد و لبخند موزیانه ای زد...

سمیرا – من قبول میکنم...

مدیر ماوو دست سمیرا رو گرفت و دنبال خودش کشید سمیرا هم پشت کرد و برای موریونگ زبون در اورد و موریونگ هم یه لبخند تلخ بهش تهویل داد انتظار چنین جوابی رو از سمیرا نداشت.............

مدیر ماوو سمیرا رو جلوی یه استدیو بزرگ پیاده کرد و اونو به داخل برد و بلند داد زد اخری رو پیدا کردم .همه با تعجب به مدیر ماوو نگاه کردند وخانمی اومد جلو و به مدیر ماوو گفت من اخریه رو یک ساعت پیش اوردم مدیر ما به سمیرا نگاه کرد و سمیرا هم لبخند دلنشینی تحویلش داد و گفت ...

- اشکالی نداره ... برای من اهمیت نداره...

- واقعا ناراحت نمیشی؟

- اره برای چی ناراحت بشم ... حتما قسمت بوده حالا فقط منو برسونین دانشگاه...

- قسمت یعنی چی ... باشه ولی اول منو طراح یوهی باید سریع یه جایی بریم اول بریم اونجا بعد تو رو میرسونیم دانشگاه ....ایرادی داره؟

- نه موافقم

بعد از چند دقیقه خانمی اومد و سوار ماشین شد سمیرا فهمید اون طراح یو هی یه و بهش سلام کرد و یوهی هم جوابش رو داد ...

مدیر ماوو اونا ر.و جلوی یه استدیوی دیگه پیاده کرد و به سمیرا گفت...

- میخوای پیاده بشی یا توی ماشین میمونی؟

- نه پیاده میشم...

به داخل استدیو رفتند ولی همه نگران بودند و به این طرف و ان طرف میرفتند بعد از چند دقیقه مدیر ما اومد پیش یوهی و سمیرا و گفت:

- مثل این که ایون جونگ سرما خورده و نمیتونه بخونه از این بد تر نمیشه

سمیرا یکدفعه چشمش به گومی نام میوفته و میره پیشش...

- سلام من سمیرا هستم من فیلمی که شما باپزی کردید رو دیدم اسمش هم توزیبایی بود درست میگم...

ایون جونگ صداش رو صاف کرد و گفت:

- اره ولی این که چیز عجیبی نیست همه توی کره این فیلمو دیدن...

- درسته ولی من خارجی هستم و توی کشور خودم فیلم شما رو دیدم...من از دخترایی که میتونن شبیه پسرا بشن خیلی خوشم مییاد منم امتحان کردم خیلی بهم میاد من SHE IS THE MANوcoffee prince رو دیدم خیلی جالب بودن ... راستی شنیدم مریضی میتونم کمکت کنم...

- یک نفس حرف میزنی خوب میتونی اینجایی صحبت کنی از لحجت نمیشه فهمید خارجی هستی...اره مریضم ولی تو چجوری میتونی به من کمک کنی؟

- من میتونم به جات بخونم تو هم لبخونی کنی... چطوره ؟

- واقعا دوست دارم امتحان کنم...

ایون جونگ سمیرا رو به داخل اتاق ضبت برد براش یهدور اهنگ رو خوندن تا با خوندنش اشنا بشه اونم به ایرانی برای خودش نوشت تا یادش نره ...و اون تیکه اهنگ رو گذاشتن و سمیرا شروع به خوندن کرد همه در تعجب بودن و ایون جونگ هم لبخندی از رضایت زد ...درسته اون واقعا خوب میخوند وقتی از اتاق ضبت اومد بیرون همه ازش تشکر کردن خودشم باورش نشد که اون تونسته به جای ایون جونگ بخونه ...

مدیر ماوو که در تمام این مدت به سمکیرا نگاه میکرد و حرفای اونو گوش داده بود رشو طرف طراح یوهی کرد و گفت :

- یادته قرار شد توی دابل اس یه تهولی بدیم...

-اره و اونم خودشه...

-اگه اون دخترو ببریم  یعنی هم میتونه دختر باشه هم پسر و این موضوع میتونه پسرا رو هم برای دیدن دابل اس بکشونه طرف خودش...وای...

- مدیر منم موافقم .... یه دابل اس با یه عضو جدید...

اونا به صورت مرموزانه به هم نتگاه کردند و دست سمیرا رو که داشت با ایون جونگ صحبت میکرد رو کشیدن و بردن ...

به بازار رفتن و داشتن لباسای پسرونه رو روی سمیرا اندازه میگرفتن و سمیرا با تعجب به اونا نگاه میکرد...

سمیرا - چیزی شده..؟؟؟

مدیر ماوو - نه نگران نباش...

- پس چرا لباسای پسرونه...

طراح یوهی اجازه نداد اون حرفی بزنه و به سرعت گفت...

- ما یه پسری رو داریم هم قد و قواره تو میخایم براش لباس بخریم و تو باید به ما کمک کنی همین

- خوب چرا پسره رو نمیارین یعنی اون از من لاقر تره؟

- چرا انقدر حرف میزنی 2 ساکت ...

سمیرا ترسیده بود و چیزی نگفت بعد از خرید اونو به خونش رسوندن و گفتن فردا صبح اماده باشه مایان دنبالش سمیرا هم فقط نگاشون کرد و سرش رو به نشانه ی رضایت تکون داد و وقتی به اتاقش رسید

 


نظرات شما عزیزان:

sanshan
ساعت19:41---2 ارديبهشت 1391
manam aval bavaram shod delam be halet sukht

مبینا
ساعت15:53---21 شهريور 1390
به نام خدا

سلامممممم
اولش فکر کردم واقعیه ولی...
ادامه بده تو میتونی
فقط چشمام از حدقه در اومد!!چقدر طولانی بود
دفعه بعد کمترش کن
فعلا


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: